روزهایی که گذشتند
و مرا سرِ ذوق نیاوردند
روزهایی که نا امیدم میکردند از خودم...از خیلی چیز ها
از عوض شدنم در این مدت
آن سوء تفاهم که همه ی روزهایم را متاثر کرد
روزهای خستگی
خمودگی
بی حوصلگی
روزهای اضطراب
دل نگرانی
روزهای خبر های بد
همین چهل روز قبلِ کنکور
و دیگری اش همین مردادِ نود و پنج
[ روزی که از دلتنگیم برای مهربونترینم گفتم،و استخاره ای که بد اومد...وقتی به این فکر میکردم که تاوانِ چیو پس دادم تو یک سال و نیمه...وقتی ازش ایمیل اومده بود تو روزایی که واقعاداشتم به زورم که شده فراموشش میکردم و من به خاطرِ پرینتِ یه کارت وارد ایمیلم شدم و ریکوئست رو دیدم و هنگ کردم و اکسپت نکردم...که واقعا مُکدر شدم از این یه سال و نیم...روزی که عمه اومد خونمون و دوباره اون مباحثِ مسخرهرو در حضورِ من عنوان کرد...و من فقط بغض کرده بودم از این همه تناقض...روزی که جوابِ کنکورم اومد و من ناامیدوارانه سعی کردم روحیمو حفظ کنم و ادامه بدم راهمو و سعی کنم دریچه ی جدیدی باز کنم به این زندگی...]
حالا آمده ام که اینهارا جایی ثبت کنم که یادم نرود این روزهارا
و بنویسم که در ذهنم حک شود...که سعی میکنم از همین روزها آدم تازه ای درمن شکل بگیرد
یک آدم که سعی میکند زندگیش را بسازد
امروزبا خودم فکر میکردم :"همه ی آدم ها در وجودشان با چیزی میجنگند"
پ.ن: اتفاقات زیاد افتاده در این چند ماه ولی...بگذریم
آخرین یکشنبه ی تابستان
برچسب : نویسنده : 1qoloqarard بازدید : 207