هعی

ساخت وبلاگ

امشب با خوندن پست هنوز زندگی یک سری احساسات فروخورده ای در من شروع کردن به خودنمایی 

هنوز زندگی نوشته بود که من هیچ وقت شادی هام رو جشن نگرفتم ... انگار همیشه یک وصله ناجور بودم برای بقیه 

من هم ...من هم... من هم 

هیچوقت یادم نمیاد کسی از شادی کردن خوشحال باشه ...بجز مورد ت.م که اونموقع دیگه خودم خوشحال نبودم 

بازم وسط بحران زندگی ام ...ولی سر شدم ...خسته ام...ولی سر شدم...میترسم ... ولی سر شدم ...غمگین و افسرده ام...ولی سر شدم 

مثل یه مریض لاعلاج که رو به پایانه ولی با مورفین سر شده 

دلم برای ح میسوزه ...از بعد ازدواج یه روز خوش ندیده ...کاش جهان اینجوری نمیچرخید 

دلم برای خودمم میسوزه...هیچوقت به رسمیت شناخته نشدم ... تو هر برهه ای که به بحران خوردم ...آدمایی که خودشون منو انداخته بودن تهِ چاه گفتن به ما ربطی نداره و مشکل خودته ...از بعد اون ماجراها حس رها شدن و تنها شدن برام وحشت برانگیزه 

احساس بیچاره و بدبخت بودن دارم ولی پای ناشکری نذار 

بابت دعواهام با ح از طرفی عذاب وجدان دارم از طرفی هر چی فکر میکنم میبینم حرفام درست بوده ولی بعضی جملاتم تند بوده 

هعیییی

آخ که چقدر زندگی ترسناکه خدا

باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت...
ما را در سایت باید همه چیزو پشت سر بذارم...گاهی باید گذاشت و رفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1qoloqarard بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1402 ساعت: 14:19